
چون كرد قصد سوختنم چشم مست او
آتش ز دل گرفتم و دادم به دست او


بيگانگي نگر كه من و يار چون دو چشم
همسايه ايم و خانه هم را نديده ايم


از خود مران كه قسم ميخورم هنوز
جز با دو چشم مست تو عهدي نبسته ام

مـ ـیـزنـمـ بــہ פֿــیـابـ ـاט
…! و پـ ــایمـ را بــہ پـ ـیـشــانے اش مـیـ ـڪوبـ ـمـ
مـ ــט لـ ـج ایـ ـט פֿــیـابـ ـانے را ڪـہ از هـ ـیـچ طـ ـرف بــہ
تـ♥ــو
نـمـ ـیرســـב … בر مے آورمـ ـ
برای عشق گریه کن
اما کسی را به خاطر عشق به گریه ننداز!!!!
با عشق بازی کن......
اما هر گز کسی را با عشق بازی نده!!!
حضور آرامت مدتهاست در کنارم نیست،
اما یادت مهمان همیشگی
قلبم است.
زندگی چون گل سرخ است
پر از عطر... پر از خار... پر از برگ لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند...!
امروز با غرورت باز م مرا شکستی
با ناز وقهر و کینه مهرم زدل گسستی
دانی که بی تو هیچم ای ماه بی مروت
باشد که بار دیگر قلب مرا شکستی
من دلم تنگ کسیست که به دلتنگی من می خندد
باور عشق برایش سخت است ...
ای خدا باز به یاری نسیم سحری
می شود آیا باز دل به دل نازک من ببندد ...
خدایا خواستم بگویم تنهایم..........
نگاهت........
لبخندت......
مرا شرمگین کرد.........
چه کسی بهتر از تو؟!
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکسـت
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــدهام
درد را افکنـــده درمـان دیـــدهام
دیــــدهام بــر شـــاخهها احـســـاســها
میتپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
میتواند زشــت هم زیباشــود
اعتبار آدمها به حضورشان نیست
به دلهره ای است که در نبودنشان درست می کنند .
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم و کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم..
تـلــخ کردن زندگیمان
برای کسی که در دوری ما
شیرینترین لحظات زندگیش را سپری می کند

آخرالامر گل كوزه گران خواهي شد
حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني


نميدانم كه دردم را سبب چيست؟
همي دانم كه درمانم تويي بس

گفتي تو نه گوشي (!) كه سخن گويمت از عشق
اي نادره گفتار كجا گوشتر از من؟

چندين شكستِ كارِ منِ دلشكسته چيست؟
اي هرزه گرد مگر نيست كار دگرت؟


ما را همين بس است كه داريم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و كنار نيست

خالق من "بهشتی" دارد، نزدیک، زیبا و بزرگ؛
و "دوزخی" دارد، به گمانم کوچک و بعید؛
و در پی دلیلیست که ببخشد ما را ...
شاید کمی دورتر...
و تو در حوالی دلم..
باور کن...
نزدیکتر...

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان
سرود. با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
شاید باورت نشود اما من تا همین امروز
نمی دانستم که عاشقت شده ام...
امروز که تو را دیدم
دوباره دست و پایم را گم کردم...
دوباره تپش قلبم زیاد شد...
دوباره میخواستم از خوشحالی فریاد بزنم...
همه مرا با این حال دیدند...
همه گفتند عاشقت شده ام...
همه گفتند حالم دیدنیست...
اما من که میدانم
من به این گونه تو را دیدن عادت کرده ام...
من و عاشقی سال هاست بیگانه ایم..
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
وقـتی از چـشمِ کـسی بیُــفتی ،
مثلِ یــك قـــطره اشک ..
دیگه فــرقـی نمیــکنه کجـــا بـــاشی !؟
گوشه چشم
رویِ گونه ..
و یا ..
رویِ خــاک !
تـــو دیـگه چــکیــدی
می مخور با همه کس، تا نخورم خون جگر
زلف بر باد مده، تا ندهی بر بادم


ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت



ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق

باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش توفان بود


باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد



شاید آرام تر میشدم
فقط و فقط ……..
اگر میفهمیدی…..
حرفهایم به همین راحتی که می خوانی
نــــوشته نشده اند!!



از در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت

نشستم من دمی در خواب باتو
کـنــار چشـــــمـهء مـهتــاب باتو
مـگـر تـاب و تـوانـــم بـرده بـودی
که بــودم لحظـه ای بیتاب بی تو
نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت ،
برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت
.: Weblog Themes By Pichak :.