روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
بی تو من کجا روم،کجاروم؟؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
نگارا چشم تو ختم زمان است
که روح زندگی در آن نهان است
هر آنکس با نگاهت آشنا گشت
یقین تا روز محشر در امان است
از طعنه جاهلان نخواهم ترسید
بر خنده این زمانه خواهم خندید
من بر سر عشق پاک خود میمانم
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
از طعنه جاهلان نخواهم ترسید
بر خنده این زمانه خواهم خندید
من بر سر عشق پاک خود میمانم
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
.: Weblog Themes By Pichak :.